به خود قویِ جسورِ مسلطِ منطقی این روزام افتخار میکنمبه خودِ نترسِ پرتلاشِ جنگنده ی طفلی این روزامخودی که تنهایی تحمل میکنهتنهایی می ایستهتنهایی میجنگهتنهایی از خودش، از تصمیم هاش، از انتخاباش دفاع میکنهخودی که نمیذاره اشکاش، بی موقع بریزه و هر چی رشته، پنبه شه!خودی که تنهایی بار چند نفر رو به دوش یکشه و دم نمیزنهخودی که میترسه، از امروز، از فردا، از آینده، از سرنوشتش...اما بازم میره جلو،اما بازم میجنگه!خودی که بغض داره اما با یه لیوان آب س
همیشه آن خودِ خسته و ناامید و غمگین و افسردهات را با خودِ امیدوار و عاقل و حکیم و روانشناست کنترل کن و با او حرفهای مثبت بزن. مشاور و روانشناسِ خودت باش و نگذار آن خودِ عصبانی و بیاعصابت زیاد حرف بزند. هر وقت خودِ ضعیفت شروع به غر زدن کرد، اثر منفیاش را با گوش کردن به حرفهای خودِ قویات خنثی کن. به هر کدامشان بیشتر اجازهی حرف زدن بدهی و بیشتر گوش بدهی، بیشتر زبانباز خواهد کرد و او رئیس خواهد شد. بین این خودت و آن خودت هر کس بیشتر ح
امروز در حالی که از همه چیز و همه کس به تنگ آمده بودم؛ با رفیق جان رفتیم سر قرار همیشگی!!
آخرین روز پاییز....
یک قطعه از بهشت...
یک قطعه کم است ... اصلا خودِ خودِ خودِ بهشت...
آن جا اتفاقاتی افتاد که خدا آمد نزدیک ما دو نفر...
+رفیق جان معتقد است که بعضی چیزها را نباید تعریف کرد و... من هم به احترام او صحبتی از آنچه امروز رخ داد، نمی کنم.
+خدایا شکرت چه پاییزی شد امسال عاشقانه... دلبرانه... شروعش با پیاده روی اربعین... پایانش با زیارت پرچم ارباب... خدایا شکرت.
امروز فهمیدم وقتی میام و اینجا مینویسم(فقط اینجا)دلم آروم میشه.
بهم میگه تو خودت خودتو عذاب میدی خودت همش چیزای بی ارزش بزرگ کردی پیش چشمت،آدمای بی ارزش اتفاقای بی ارزش.
درست میگه.
گفت بشین کتابای نخونده ت تموم کن بیا برامون از جذابیت هاش بگو،بیا بگو کدوم خط و کدوم صفحه ش تورو تحت تاثیر قرارداد!
بیا برگرد به خودِ قبلیت؛
خودِ هفته ی قبلُ و ماه قبلُ و سالِ قبلت نه!خودِ سالها قبلت!
خودِ سرخوشُ و شادت خودِ خودت!
اینکه این همه توانمندم تحسین برانگی
شاید یک زمانی،توی یک عصر دیگه،وقتی زن دیگه ای بودم دلم برای این روزهام تنگ بشه.این صبح های پنج و نیم صبح در سکوت خونه بیدار شدن،پاورچین پاورچین راه رفتن،روی بخاری قدیمی اتاقم و توی قوری قرمز چای با هل گذاشتن و همچنان که با کتابها کلنجار میرم زیر چشمی حواسم به قُل زدنش بودن...این روزهام عجیب با چای گره خورده...با چای و قهوه ی تلخ و ریفلاکس و سوزش معده...چای...دم عصر و چای با طعم گل محمدی دستپخت مادرم که من فکر میکنم اگر هزار سال هم عمرکنم از پس درست
میدونی در این وانفسای بیاینترنتی و اعصابخوردی و خماریش، چی بیشتر از همه میچسبه؟آفرین. خوندنِ مطالبِ قدیمیِ وبلاگت و به وضوح مشاهدهی بزرگ شدنت. اون وسط مسطا هم، حذفِ چند تا نخاله از زندگیت و به جاش پیدا کردنِ چندین تَن که از جنسِ خودِ خودِ خودتن. اون گوشه موشههاش هم دلت برای عدهای که یهو بیخبر رفتن هم تنگ میشه. مثل عرفان...
هر چیز که در جستن آنم، آنم
بله درست میگوید، من خودِ دردم، خود خواستن و نرسیدن، خودِ بیهودگی، دوستی امروز میگفت تمایل به پرفکت بودن باگ خلقته، راست میگفت چرا تا به حال توجه نکرده بودم که هرچه میکشم از این میل به پرفکت بودن است؟ چرا تا به حال هیچ قدمی برای تعادل در خودم بر نداشتم؟ چرا باید همهی زندگی برای این باگ خلقت که کمالطلبیست در رنج باشم؟ بس نیست ۳۵ سال که لااقل ۳۰ سالش را در این وضع گذراندم؟
بس است
روزهام به مبهمترین شکل ممکن دارن میگذرن. اوضاع عجیبیه که حتی نمیتونم وصفش کنم. همه چی قروقاطیه و به دلایل نامعلومی دارم انتظار یه اتفاق نامعلوم رو میکشم. برعکس همیشه، زمان داره به شدت کند میگذره.
غم عمیقی رو احساس میکنم که نمیتونم تشخیص بدم عمقش چقدره و این باعث میشه اتفاقات روزمره و معمولی مثل دیدن یه قیافهی آشنا تو دانشکده هم شادیهای خیلی بزرگ به نظرم بیان. اینه که درگیرم با غمها و شادیهای شدید. یه جور پارادوکس. نمودار سی
دغدغه این روزهام دیگه مثل قبل مقاله و کتاب نیست. نه اینکه بی ارزش باشند، فقط اونقدر بزرگ و یونیک نیستند که اقناعم کنند. خداروشکر مقاله ژورنال، کنفرانس داخلی و بین المللی، کتاب فارسی با انتشارات معتبر و فصل در الزویر و حتی طرح پژوهشی دارم. منظور از برشمردن موارد، خود شاخ پنداری نیست! اتفاقا بالعکس برایم مفهوم سابق رو نداره چون ایران و دنیا رو جای بهتری نکرده. لاقل اونقدر محسوس تغییر نداده!
دنبال اینم یه فکر باشه بتونم بترکونم. یونیک و عالی.
"غرغرانه"داشتم کلمات کلیدی توی وبلاگم رو نگاه می کردم، یهو نگاهم افتاد به "خنداننده شو"
یادم افتاد من همین ۸ مرداد امسال، این برنده خنداننده شو، یعنی "*** *****" رو تو فرودگاه مشهد دیدم. یعنی اولش ندیدمش! خیلی اتفاقی نشسته بودم روی صندلیای که اون و پدر و مادرش روبروم نشسته بودند. بعد از چند دقیقه متوجهش شدم. البته هرچی فکر میکردم اسمش یادم نمیاومد. ولی خوب یادم بود که چقدر از پدرش توی استندآپهاش گفته بود!!!
پدرش خیلی جدی بود... خیلی.... و یه خط
شده گاهی که دلت تنگ شود؟!
یه مدت شدیدا دلم برای خودم تنگ شده بود، برای خودِ واقعیم، خودِ خودم! :) الان عجیب حالم خوبه، چون خودمم، الان نبات واقعی داره مینویسه! یک عدد نباتِ راضی و به شدت خوشحال! یک عدد نباتِ پر از انرژی و انگیزه! :) خدایا مرسی، بخاطر این احساس قشنگ، خدایا مرسی که کنارمی، مرسی که میشه لمست کرد،مرسی نبات، مرسی بخاطر این حالِ خوب :)
دوستت دارم خدا، دوستت دارم نبات :)
انگار دارم وسط رمانهای کمونیستی زندگی میکنم.توی روستای دور از پایتخت، وسط طبیعت بکر. بدون دسترسی به اخبار و اطلاعات بیرون، و تنها راه کسب اطلاعم از دنیای بیرون، روزنامههای انتخابشدهایه که روی میز کتابخونه است. میتونم بعدا داستان بنویسم از این روزهام.
خب، توپستای قبلیمم گفتم. میخوام از این به بعد، یهسری قانونهای سفت و سختتر و محکمتری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یهجایی آدمو و
مرگ عزیز خیلی سخته،حالا ناگهانی باشه،هنوز سخت تر...
این روزا روحیم حسابی پایینه...
بخاطر همین ناارومم....خواب خوبی ندارم...همش سر درد....
خداروشکر خونه رو دارم میگیرم و یکی از دغدغه هام کم میشه...
اتاقم بمب زده ترین حالت ممکنه رو داره چون دارم وسیله جمع میکنم...
نباید بنویسم...نباید حال بد این روزهام رو تو محیط پخش کنم و حال نه چندان خوب دیگران رو بد...اما من حالم بده بچه ها...کرونا و احتمال عقب افتادن این امتحان لعنتی که دهن به دهن میچرخه...این امتحان لعنتی...خدایا راضی نشو به ادامه ی این شکنجه،این زجر...خدایا راحتمون کن...
~التماس دعای خیلی زیاد.
قبل از پذیرفتن شکست، به این فکر کن که:
طبیعت، یه قاتل زنجیره ایه. رقیب نداره. خلاق تر از بقیه است. مثل تمام قاتلهای زنجیره ای، خیلی دوست داره که گیر بیفته. اگر افتخارِ این "قتلهای بی نقص" به تو نرسه، چه فایده ای داری؟ واسه چی به دنیا اومدی ؟به چه دردی میخوری؟
طبیعت خُرده نون جا میذاره.
قسمت سختش که به خاطرش این همه سال درس و کتاب میخونیم ، این همه پند و اندرز میشنویم،حساب میخونیم، این همه تحفیق میکنیم، دیدن این خُرده نون هاست. چون اینها سرِ نَخ
لذت بخش ترین و غرور افرین ترین اتفاق زندگی هرکسی سفر به ماه، فتح اورست، یه اختراع خفن یا کشف یه چیز شگفت انگیز "نیست"، بی نظیر ترین لحظه زندگی اون لحظه ایه که به قدرت خودت ایمان میاری. به خودت... خودِ خودِ خسته و داغون و لهِ لهت، دقیقا اون لحظه که از خوشحالی ضجه می زنی! اون لحظه که هیچکی نیست، هیچکیو نداری و با اشک شوق دستتو حلقه میکنی دور خودت و سفت بغل میکنی خودتو، به جای همه ی ادمای راستکی و الکی، به جای همه ادمایی که باید میبودن و نبودن، نباید
شبها که خوندنم تمام میشه دوست دارم اینجا رو باز کنم و خطی بنویسم به یادگار اما برای بیان حس و حالم هر چه دنبال کلمه ها میگردم اونچه را که میخوام پیدا نمیکنم...
~سر سفره ی هفت سین با دلی شکسته خواستم حالم رو به احسن الحال تبدیل کنی و الحق که کم نگذاشتی...عزیز دلبند شیرینم،حال این روزهام رو تا ابد پایدار کن...الهی آمین!
بیا بخندیم غم دار، با نون اضافه و پنیر زیاد تا بر غم حاکم غلبه کنه...بیا بخندیم، (خنده های پوشش داده شده)خوشحالی های کوچک با احساسی آکنده از، اگه الان نخندم دیگه گیرم نمیاد...بیا ما هم احساس خوشبختی کنیم (خودِ خودِ خودمان) به دور از تعلقات ژنی، به دور از حماقت های بی سروتهبیا منطقی احمق باشیم...بیا احمقانه بخندیم و دست بزنیم و هورااا گویان به نگاه های مرد های جوان سرانه ی ماهانه بدهیم، و احساس خوشبختی کنیم (خوشبختی های دیزاین شده)
بیا بخندیم، ب
هیچ انگیزه و دلی برای بیدار شدم ندارم فقط روزهام و لحظات م سپری میکنم که زودتر تمام شوند و درد کشیدن به انتهای خود برسد. یعنی ثبت نام کردم کلاس برنامه نویسی پایتون که یاد بگیرم اما اینقدر بی انرژی و بی انگیزه ام که الان باید برم خوابیدم انگار میخوام پیشرفت کنم اما خب درونم یه دکمه ی هست زده میشه و منو متوقف میکنه
اگر احساس میکنی در میان دیوارهای بلندی زندانی شدهای که خودت برای خودت ساختهای، و فکر میکنی که باید آن دیوارها را خراب کنی و «خودِ گمشدهات» را و معنی خودت را بیابی؛
آنگاه شاید بتوانی تا حدی به « خودِ اصیلات» دست یابی و آرام آرام با او آشنا شوی و در آینهی او، خود را بیابی.
وقتی به فکر یافتن خودت باشی میتوانی خودت را بیابی...
مَنْ عَرَفَ نَفْسَه فَقَدْ عَرَفَ رَبَّه؛ هرکس «خود» را بشناسد، خدایش را شناخته است.
پس ما میتوانیم از ر
من نمیتونم 10 سال بعدم رو تصور کنم. سخته و ترسناک. از هر جهت بهم فشار میاد وقتی بهش فکر میکنم. برام دردناکه اگه به خواستههام نرسیده باشم. بدتر اینکه زجرآوره که خواستههام قطعی نشدن و نمیدونم میخوام چه مسیری رو طی کنم.
مسیری که هر دختر دیگهای میره؟ درسشو میخونه و پیش میره و عاشق و دلبسته میشه و نمیرسه و وقتی که مامان و بابا و بقیهی فامیل میگن دیگه داره دیر میشه تن به ازدواج با پسری میده که نسبتا مرد زندگیه و کمی از او
خب، توپستای قبلیمم گفتم. میخوام از این به بعد، یهسری قانونهای سفت و سختتر و محکمتری برای خودم بذارم که با یه هل دادن کسی، اینجوری پرت نشم روی زمین. فقط و فقط و فقط برای خودِ الان و خودِ چندسال بعدم، که بهشون مدیونم. مدیونم، چون هر اتفاقیم که بیفته، اگر اشتباه کنم، اگر قضاوت بشم، اگر با کله بخورم زمین و اگر دیگران تصمیم بگیرن منو از زندگیشون حذف کنن، تنها کسی که توی این ماجراها کنارم میمونه، خودمم. خانواده و دوست و آشنا، یهجایی آدمو و
از عصر دارم جملات رو تو ذهنم جمع و جور میکنم که از احوالم بنویسم ، تا تخلیه شم. اما جملات از دستم در میرن. اصلا چه کاریه ؟ رک میگم ... از خود این روزهام بدم میاد .از این بی حرکتی ،از این متوقف شدن دنیای موازی با درسم ،از محبوس شدن برای درس خوندن تا سرحد فراموشی چگونه حرف زدن حتی با خانواده ام، از وزنی که کم کرده بودم و داره برمیگرده ،از تلاشی که میکنم اما اونجور که باید راضی ام نمیکنه ، از همین غر زدن هام... به خاطر اینا ،سرشارم از حس بد به خودم ...
«هر گاه دلم رفت تا محبت کسی را به دل بگیرد، تو او را خراب کردی.خدایا! به هر که و هرچه دل بستم، تو دلم را شکستی.عشق هر کسی را که به دل گرفتم، تو قرار از من گرفتی.هر کجا خواستم دل مضطرب و دردمندم را آرامش دهم، در سایهی امیدی و به خاطر آرزویی، برای دلم امنیتی به وجود آورم، تو یکباره همه را بر هم زدی و در طوفانهای وحشتزای حوادث رهایم کردی، تا هیچ آرزویی در دل نپرورم و هیچ خیری نداشته باشم و هیچوقت آرامش و امنیتی در دل خود احساس نکنم.تو این چنین
انگار همهٔ دنیا آمده بودند تا شاهد ماجرا باشند.
صدای تقتقی بلند شد و همهمه ها خوابید. جلسهٔ دادرسی شروع شد.
قاضی بیرحم حکم کرد، محکومم کرد به مرگ؛ به جرم تباه کردن زندگی خودم. دوباره همهمهها بالاگرفت. کسی از سمت چپم برخواست، اجازه گرفت و با صدای رسا شروع به صحبت کرد: "دنیاهای رنگین محکوم به مَحو شدن نیستند، فقط متناسب با رنگ، بغض رو باید نقاشی کرد!" نگاهش کردم، همهچیزش برایم آشنا بود، چشمانش، صدایش، چقدر شبیهام بود؛ او اصلا خودِ خودِ م
28 سالگی من، سال سختی شد.
به قدری سخت بود و خسته م کرد که اگر بعدش به اندازه ی اصحاب کهف میخوابیدم؛ حق داشتم.
اما خوشحالم هنوز زنده ام و در من احساس زندگی جریان داره چون زندگی بعد از خستگی ها و تلخی ها باز ادامه داره.
از خودم ممنونم برای همه ی صبح هایی که خودم رو به دندون کشیدم و از رختخواب جدا شدم. زیبایی زندگی شاید از وقتی شروع میشه که متوجه بشی " هیچ بر هیچ است " بعد با آگاهی از این هیچ و پذیرفتن زمختی و بی رحمی ش باز ادامه بدی.
این روزهام رو بیش از
این روزها سرم از فشار فکر "کارهایی که باید بکنم ولی براشون وقت نمیذارم""کارهایی نباید انجام بدم ولی دارم براشون وقت میذارم""کارهایی که دوس دارم انجام بدم ولی عقلم میگه الان وقتش نیست"خیلی خیلی سنگین شده.
و زیر پا گذاشتن چهارچوب هام باعث شده هربار خودم از خودم ضربه بخورم و اون آدمی که دوست ندارم باشم داره به آدمی که دوست دارم باشم پوزخند میزنه.
دیشب که این لحاف زرد قشنگ رو از ته کمد درآوردم و روی تختم پهن کردم، دیشب که آخرین صفحهی کتاب رو ورق زدم، دیشب که آهنگای شاد افغانی گوش میدادم و دلم براشون ضعف میرفت، دیشب که داشتم نسکافه و کیک میخوردمهیچ فکر نمیکردم اون همه خوشی کوچیکی که برای خودم ساخته بودم اینقدر زود تموم شه. فکر نمیکردم برنامه ریزی رو پرت کنم تو زباله دونی و بگم که چی؟چقدر احساس این روزهام ناپایداره. دلم میخواد از همه دور باشم ولی یک آن تنهایی همهی وجودم رو میگیره و اح
سلام بچه ها
دم طلوع صبحه که دارم مینویسم.
برای روزی که در راهه یه مقدار برنامه های بیرون از خونه دارم که یکیش حجامت و یکیش عکاسی تو پاییزه .نمیدونم چرا از شب تا حالا هی ترسیدم به برنامه هام نرسم و چند ساعت یه بار بیدار شدم :/
بعد یه دوره وحشتناک بیماری جوجه،الان خودم بیمارم... بعد نه رو به بهبود میرم نه بدتر میشم.چند روزه همین شکلی ام!
اینکه نمینویسم شاید دلیلش یکنواختی زیاد روزمرگیمه. امسال تولدم حتی به بی مزه ترین شکل ممکن گذشت. یعنی شروع یه سال
بدون شرح؛
راست میگه
مریم رو میگم
راست گفته
وقتی دنیای دَنی و دنیای دون، اشک های مرواریدگونه ی مریمِ من را از گونه ی سرخ فام و زیبایش سرازیر کرد، فقط و فقط قلبِ مادرش هست که می لرزد
البته به غیر از مامانِ دختردوستِ مریم یکی دیگه هم هست
که اگر آب در دلِ نازکِ مریم تکان بخورد؛ دلش می ترکد
اگر اشک مریم در آید؛ جان از بدن او بیرون خواهد آمد
یکی هست که دین و دنیا و شادی و غمش مریم است
ولی چرا خواهرِ عزیز تر از جانِ من، یادش به این یک نفر نبود؟؟
بسم الله
یکم :
به هر حال اسباب کشی به آدم نشون میده که خیلی چیزها لازم نیست تو زندگی باشن و فقط چون یه موقعی گذاشتیشون یه جا موندن همونجا و جا گرفتن و حواست بهشون نیست.مثل خیلی از آدم هایی که هر روز کنارشون هستی ولی اضافین در واقع!
دوم :
بخش های بیمارستان رو دارم تند تند رد میکنم و تلاش میکنم که یاد بگیرم ولی انگار یه چیزی همش کمه که نمیدونم چیه.شاید انگیزه شاید فکر درست یا هر چی.به هر حال این راهِ درست نیست.تقریبا مطمئنم.
سوم :
پاییز بهتر
قلبم گنجایش دوست داشتنو نداره. دوست داشتنت رو خنده ی رو لبام کرده. اشکِ تو چشام. شده دلگرمی تموم سیاهیام. من اگه نداشتمت دل به چی خوش میکردم؟ چجوری میشد وقتی یکی ازم میپرسه کی واقعا دوستت داره جوابشو بدم؟ کی جز تو انقدر امنیت داده بهم که هیچوقت نترسم از از دست دادنت. نترسم که نکنه جوری باشم دوستم نداشته باشی. که همیشه یه دلیل واسه خندوندن برام داشته باشی. واسه اشکایی که از شوقه. من داره قلبمو سیاهی پر میکنه. روح نمیبینم تو خودم دیگه. تو اما همو
هیچ چیز نمیتوانست اندازهی این دور شدن کوتاه اما بزرگ به حال این روزام کمک کنه. برای بهتر دیدن و فهمیدن باید دور میشدم. دور که شدم تازه فهمیدم کی چقدر حواسش بهم است. کی روزی چند بار بهم زنگ زد و پیگیر کارام شد. کی نتونست واسه دو روز بخوابه. کی اصلا متوجه رفتن و نبودن و جای خالیم نشد. همهی این چیزا رو از دور خیلی بهتر فهمیدم. حتا خودم رو. کنار جریان ساکن آب و نسیم خنک برخاسته ازش ایستادم به تماشای خودم. به تماشای اونی که دوستش دارم و دید
دل بسته ام به خیال نبودنت...به عکسهایی که حتی نمیدانی دارمشان... به قربان صدقه هایی که نمیروی... به فدای تو شوم هایی که نمیگویی... نه شاعرانه... نه چندان با محبت... اما پر آرامش... پر خیال راحت... پر آسودگی... میدانم تنهایم نمی گذارد... شب را با فکرش به صبح می رسانم و صبح ها دستش را میگیرم و می رویم بیرون... کنارم می نشیند و با محبت نگاهم میکند... خیره خیره؛ تمام روز را... مثل بقه نبودنش را، دوست دارم... نمی ترسم رهایم کند نکند که فرو بریزم... نمی ترسم که احوالی ا
اعجازِ قرص کامل درخشان ماه همیشه برایم تسلی خاطر بوده است. اینکه اگر خورشید رفته است، ماه را فرستاده است تا تو در تنهاییِ بی نور نمانی. اما خیلی وقتها آنقدر با حسرت به غروب خورشید خیره میشویم که یادمان میرود که ماهی بالای سرماست که خورشید به مهر نورش را به صورتش پاشیده است.
من آرامش را در کمی دورتر ایستادن و از کمی دورتر نظاره کردن میبینم. وقتی دورتر میایستم میبینم هیچ چیزی آنقدر ارزشش را نداشته که یادم برود زندگی کنم. آرامش خودِ خودِ بی و
تو یکی از زندگی های موازیم، دختر اول یه خانواده چهارنفره هستم که احتمالن یه خواهر کوچیکتر داره. تو اینستاگرامش برای مامانش پست عاشقونه میذاره و مامانش زندگیشه. تو دانشگاه آزاد شهر خودش داره یه رشتهی بدون کنکور میخونه و ازین بابت مایهی افتخارِ تمام خانوادهست. ازون خانواده ها که شب همینطوری که نشستن و دارن ماهواره می بینن، دلشون بستنی میخواد و می پوشن میرن فلکه بستنی، بعد کل سالاریه رو دور دور میکنن و و تو ماشینشون آهنگای بهنام بانی و ح
سلام کنم یا نکنم! آخه اومدنی که رفتنی داره، دیگه سلام نمی خواد. یعنی تا بخوای سلام کنی باید خدافظی رو شروع کنی.
دلم تنگ شده بود. برای فضایی که خودِ خودِ هستم. بدون روتوش، نقاب و هر پوششی مزخرف دیگه ای که آدمو شکل دیگه ای تحویل دیگران میده!
زندگی فاجعه بار این روزها ادامه دارد. یعنی زندگی هر طور شود، فقط ادامه داشتن را بلد است. چه از آسمان سنگ ببارد، چه اتش و کرونا و موشک!
راه خودش را می رود. فقط نمی دانم احساس هم دارد که گاهی دلسرد شود، خسته شود ا
روزهای سخت و پرچالشی و میگذرونم...خیلی سخت... از همه بدتر، دوری از خانواده اذیتم میکنه....این چند روز هی اشکم در اومده و میاد... فقط کافیه کسی بهم چیزی بگه.... دیروز صبح که بالشم خیس بود... الان هم در مرز خیس شدنه... ولی خودمو به زور نگه داشتم گریه نکنم...
ولی میدونی، شاید امتحانه باید خودمو محکم کنم... خیلی محکم...
*حال خوب این روزهام فقط خداست... خدای مهربون و بزرگ که با فکر کردن بهش آروم میشم...
ولی از یه چیزی هم میترسم... از اینکه این گریه هام ناشکری ب
میرود توی پارک، سوار تاب میشود، فکر میکند بگذار یک عکس هیولای مامانی از خودِ خفنم بیندازم، دوربین گوشیاش اما خسته، خودش بیهنر و تنش کوفته است. سرش را به بچهبازیهای خودش تکان میدهد و با مهربانی زمزمه میکند: «برو به درک بابا.»
گوشی را پرت میکند توی سوراخ کیفش، جفت دستها را میچسباند به زنجیرها، نیشش را تا ته باز میکند و لنگ در هوا میرود به نوک آسمان که خورشید بگیرد.
اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر...)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم ... اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و ...
یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی ... بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه!
خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگت
اون زمانی که اینترنت بین المللی داشتیم (یادش بخیر...)، یک سایتی رو پیدا کرده بودم که میتونستی نامه ای به چند سال آینده ت بنویسی، ایده ی جالبی اومد به نظرم ... اینکه بتونم خطاب به خودِ ده سال بزرگترم نامه بنویسم ، باهاش حرف بزنم، حس ها و اهداف و حتی دغدغه هامو بهش بگم، بهش بگم میخوام چجوری ببینمش و ...
یک قسمتی هم داشت که میتونستی نامه های آدم های ناشناس به خودشون رو بخونی ... بعضی از نامه ها دیلیور شده و بعضی نه!
خیلی هیجان داشتم که برای خودِ بزرگت
Içimdeki Hasretin Yine Rüzgarla
Döndü Dolaştı Sevdiğim
Yine Vurdu Gözlerime
Gözyaşlarımı Saklayamadım Gizleyemedim
Sensiz Geçen Her Akşamda
Yorgun Bu Bedenim
Geri Dönmeni Bekledim
Gidemem Yapamazdım Sensiz
Geceler Şahidim
Sonu Gelmez Biliyorum Ben Bu Hasretin
Istediklerim Önüme Hep Bi Engeldi Beklediklerim
Kalamazdı Gözlerim Senden Uzaga Gitmeliyim
Bilmelisin Güneşin Bana Hiç Doğmadığı Gibi Sende Beni Silmelisin
Gelmedi O Bekledim Bak
Günlerim Geçti O Dönmedi O
Gelmez Bekleme Görmez Gözleri
Sevmez O
Bana Kalan Gönlüydü Ezdi Geçti O
Sensin Sana Gerek Bırak Ellere Gitsin O
Gelmedi O Bekledim Bak
Günlerim Geçti O
Dönmedi O
Gelmez Bekleme Görmez Gözleri
Sevmez O
Bana Kalan Gönlüydü Ezdi Geçti O
Sensin Sana Gerek Bırak Ellere Gitsin O
♪♪♪
این هفته هرررر روز امتحان پایانترم دارم :| امروز دومیش رو هم با خوشی! گذروندم
حالا میدونی چی از من نمره کم میکنه تو امتحان؟ ماشین حسابم دوبااار یک عدد اشتباه تحویلم میده :||| زیبا نیست واقعا؟ دوبار یه عدد اخه لنتی اونم اشتباه؟
ولی خوب بودن تا الان.واقعا خیلی تلاش کردم و نتیجه شون هم گرفتم.
امیدوارم این هفته به خیر بگذره و بعدش یک هفته فرجه و دوباره بسم الله :| اونا سنگین تر هم هستن حتی :)))
ولی دم بچه های شورای صنفی گرم ک رسیدگی کردن و تقویم آموزشی
خیلی مسائل واسه فکر کردن ، خیلی تصمیمات واسه گرفتن و خیلی کارها واسه انجام دادن دارمباید واسه همشون برنامه ریزی کنم
و این در حالیه که دیروز با دوستام تفریح بودیم ، امروز در حال جمع آوری وسایل و مرتب کردن اتاق و آماده شدن واسه کلاس های فردا و مهمونی بعد از ظهرشم
فردا الف میاد پیشم.
دیدار دیروز هم باعث شد دلم بیشتر واسه ف تنگ شه.دوستی که دنبالشم.اما حیف که خیلی همدیگه رو نمیبینیم
دیگه آدمی هم نیستم که توی مجازی بتونم باهاشون صحبت کنم آنچنان.هیچ
خیلی وقتها، خیلی حرفها آنقدر تکرار میشوند که انگار ذهن در برابرشان سر میشود. شبیه وقتی که میروی عطر بخری و کارت به بو کردن قهوه تلخ میکشد! حالا حکایت ما و واژه ی عمیق انتظار است. تو با مهربانی و حکمتت برای رسیدن ما به فیض بیحدت، از خوبانت مایه گذاشتی و ما در غفلتی بچگانه مشغول دلشکستن شدیم. تو بیتاب اوجگرفتنمان بودی و ما هی ندبههای طوطیوار را با بلندترین صدای اکوخورده ی آخرین مدل بلندگوهایمان فریاد میزدیم و بعد در غرو
******************************* .
همین. همین کافیست که من به تمامی از کارِ نوشتن ناامید شوم و شدهام. دیگر چه بلایی بدتر از این ممکن است سرِ من، سرِ آدمِ از همهجا راندهای مثلِ من بیاید.
به هر حال، خودِ من هم از سنگی که پایام بسته خسته ام شدهام. یک ملالِ تدریجی که رفتهرفته بسط پیدا کرد و جملهای که دیشب شنیدم نقطهای شد و نشست تهِ این جملهی چندین و چند ساله.
من و این سنگ سالهاست که با همایم. در ابتدا فکر میکردم که من و سنگام داریم به هم تزریق
بعد از پست خانم ابارشی که تاکید ویژه ای به خاطره نویسی داره هر شب سعی می کنم بیام این جا و از اتفاقات خوب روزهام بگم ولی بعضی روزها از زیر کار در میرم موکول می کنم به بعدا
به قول یه دوست این بعدا های من هیچ وقت نمیان
این چند روز یه عالمه فیلم خوب دیدم.
از فیلم هایی که امسال اسکار گرفته بودند تا بعضی فیلم های دیگه
١- کتاب سبز green book- در مورد تبعیض نژادی - زندگی یه پیانیست سیاه پوست- دیالوگ های فوق العاده ای داره
٢- مدرسه شبانه night school- بیشتر شبیه تبلی
لیست کتابهایی که دارم و هنوز نخوندم رو نوشتم تا منظم بشن و تک تک بخونمشون، شدن ١٦ تا.
٨ تا کتاب هم خواهرم فرستاده توی کتابخونه ام؛ شدن ٢٤ تا.
سوالی که پیش میاد اینه که چطور جلوی خودم رو بگیرم تا وقتی این ها رو نخوندم، سراغ کتاب جدید نرم؟ :-/
+ قنداق
++ بخشی از حال این روزهام
در حال گوش دادن به راز سایه از دبی فورد بودم که محتوای کتاب من را به یاد بخش های تاریک وجودم انداخت. به یاد اتفاقاتی که در طول سال های زندگیم برایم اتفاق افتاده بود. به اتفاقات سخت زندگیم فکر می کردم. به موقعیت هایی که در آن ها شکست خورده بودم و هنوز هم خاطره ناخوشایند را با چنگ و دندان در وجودم نگه داشته بودم. به موقعیت هایی فکر می کردم که در آن ها بی تقصیر ربودم و مظلومانه به باد قضاوت گرفته شدم.
به این فکر می کردم مگر من چقدر زنده ام که بخواهم
شب قبلش زنگ زدم خونه و به خانواده میگم دعا فراموش نشه و دعا کنید A بشم. و واکنشها:
مامان: از تابستون داری زبان میخونی! اگه A نشی، احتمالا مغزت مشکل داره…
بابا: دوهزار ترم کلاس زبان رفتی، یعنی نمیتونی از پسِ یه تعیین سطح بربیای؟
من: :| [ واقعا دلگرمکننده بود! ]
.
روز آزمون چند تایی (نمیدونم، چندتا!) رو کلا نزدم. بالغ بر ۱۰ سوال هم شک داشتم ولی با وقاحت تمام، هر ۱۰ تا رو جواب دادم. یه پسری هم بغل دستم بود، هی پیس پیس میکرد که بهش برسونم. م
یکی از چیزای جالبی که توی دوره دانشگاه بهش رسیدم اینه که ترم های فرد همیشه یه چالشی داشتم.برعکس ترم های زوج که نسبتا بی حادثه بوده.
چالش این ترمم شناخت یه سری آدماست.یا در اصل شناخت خودم که چقدر ذهنم میتونه در مورد چیزایی که اطمینان داره اشتباه کنه.چیزایی که توی اتفاق افتادنشون شکی نداشتم خیلی آسون یه جوری نشدن که خودمم از نشدنشون در تعجبم هنوز.
خیلی اتفاقا افتاده این مدت.اتفاقایی که حتی دوستای نزدیکم هم ازشون بی خبرن.یه کانال زدم توی تلگرا
خیالِ راحت چه صدایی دارد؟ اگر بخواهی به کسی بگویی «من خیالم راحت است» چه میگویی؟ از چه واژههایی کمک میگیری؟
من میگویم خیالِ راحت کلمه ندارد؛ اما صدا دارد. صدای پیانو میدهد. کمی بعد از نتِ دوِ میانی، حال و هوای خیالْراحتی شروع میشود. امتحان کردنش مجانیست!
من اگر خوشحال باشم میروم سراغ آکاردئون. آکاردئون انگار خوب میفهمد خوشحالی چیست. تا بهش دست میزنی صدای «خوشحالی» میدهد. فکر میکنم آکاردئون زبان آدمیزاد را میفهمد. خوب
سلام
اول از همه بگو اونشبی ک حالت بد بود کی ارومت کرد و حالت خوب شد؟؟؟؟
بیخود کردی با کسی جز من حالت خوب بشه خخ جاویدغیرتی میشود
حالم خیلی افتضاحه...دیشب ب معنای واقعی درک کردم اونشبایی ک میگفتی اینقدر گریه میکنم ک بالشت خیس میشه..دیشب ب خودکشی فکر کردم
البته چندین روزه ک فکر میکنم
حتی لب پنجره میرم و بیرون رو نگاه میکنم و بعد از پریدنم رو تصور میکنم
خانوادم ولم کردن
خودم تنهام
شب و روزهام تنهام
بعد از شب یلدا دنبال جداشدنم
خیلی حالمبده
هیچکس
وقتی دکترت بهت میگه گریه برای تو سم هستش
بعد میری وبلاگش با چشمهایی اشکبار کامنت مینویسی میری تلگرامش التماسش میکنی که همینقدر ازش برات مونده ازت نگیره
خوب میشه همین که ضربان قلبت دوباره میریزه به هم، خوب میشه همین که نفس تنگیت دوباره تشدید میشه
مریضی، وقتی میدونی سودی نداره بازم سعی میکنی بهش ثابت کنی از صمیم قلب دوستش داری
وقتی برای عشقت ارزش قائل نیست چی رو میخوای ثابت کنی
اما واقعا قلب من اینحرفا سرش میشه، نه نمیشه
وقتی نیست دنیا برام
وَلَا تَیَمَّمُوا الْخَبِیثَ مِنْهُ تُنفِقُونَ وَلَسْتُم بِآخِذِیهِ إِلَّا أَن تُغْمِضُوا فِیهِ و براى انفاق، به سراغ بى ارزش آن نروید در حالى که خودِ شما، (به هنگام پذیرش اموال،) حاضر نیستید آنها را بپذیرید.(بقره/267)قرابت آنچه برخود می پسندی برای دیگران نیز بپسند(نامه ۳۱ نهج البلاغه)
شادیِ عزیزم سلام.
امروز صد و شصت و چهارمین روزیه که ملاقاتت نکردم و امید دارم به زودی توی نگاهم بشینی. شادی جان راستش یک روزی دلم براش تنگ شد. ولی بعدش فهمیدم دلم برای خودم تنگ شده بود، خودِ آغشته به تو وقتی که میدیدمش. دلم برای تو تنگ شده بود. این روزها که نیستی و دنبال تو میگردم، چیزهای عجیبی رو کشف کردم. دیدم که تو عمقِ تاریک اقیانوس دلم یه کلبهی بینور داری. فهمیدم که بعضی وقتها احساس آدم نسبت به بعضی چیزا اینقدر عمیق میشه که شادی داشتنش
جانانِ من، الان که برایت مینویسم، بیشتر از هرکسی دلتنگ خودم شده ام، خودِ واقعی ام که عاشق زندگی کردن است،خود واقعی ام که خوب بلد است عشق بورزد، میدانی جانانِ من خود واقعی ام را عجیب دوست دارم،مرا به آغوش بگیر تا باهم خود واقعی ام را پیدا کنیم،
مرا در آغوش بگیر و برایم قصه ی دختری را تعریف کن که خیلی دوستش داری، مرا آرام کن...جانانِ من...
همسرم قیمه درست کرده است.ترکیب جالب دارد.لپه ی افغانی،برنج پاکستانی،زردچوبه ی هندی،سیب زمینی ترکیه ای،لیمو عمانی ایرانی،ربّ گوجه ی سوری.یک ترکیب خاورمیانه ای.وقتی در قابلمه میجوشید،هر قلپ قلپش انگار بمب و موشک بود که در خاورمیانه می ترکید و گوشت هاش تکه های بدن مردمانش.
~علیرضا روشن
پ.ن:با قطع تلگرام درس خواندنم دچار مشکل شده و به ویس ها و جزوه هام دسترسی ندارم...سکوت میکنم.
پ.ن:دیو پشت دیو...فرشته ای در کار نیست.
پ.ن:هیچ چیز به اندازه ی تغییر
هر روز می گذشت و جنگ من با خودم بیشتر می شد.نمره های پایین لب مرز و گاهی تجدیدی حرفای زده شده از دوست و خانواده عدم انگیزه و امید به بهتر شدن و اوضاعی که هرلحظه بدتر می شد و من...جهنم و سه سال تحمل کردم.
پیش دانشگاهی که بودم به خودم قول دادم کنکور تغییر رشته بدم اوضاع ریاضی و فیزیک بهتر شده بود اما هندسه تحلیلی بازهم تموم ساخته های تا الان و ازم گرفت.گریه تو کتابخونه و حرفای معلم جلوی همکلاسیام سال دوم دبیرستان و حس تحقیر شدن هرگز از یادم نمیره.نق
براش گفتم ما یک کاری تو کلاسهامون انجام میدیم که خیلی به بچهها کمک میکنه تا بفهمن در طول این نه ماه چه تغییراتی کردن و اون تغییرات چقدر بوده. ازشون ابتدای سال میخواییم درباره یک چیزهایی(قبلا فکر کردیم که چه چیزهایی باید باشند) برامون بنویسند. این کار را وسط سال تحصیلی و آخر سال هم انجام میدیم. آخر سال برگههاشونو بهشون میدیم و درباره این نه ماه با هم حرف میزنیم. خودِ نه ماه پیشششان و سه ماه پیش و اکنونشان از جلوی چشمشان رد میشود. کم
راز و نیـازِ امشـبم تأثیـر داردوَالله دیـدارِ عـلی تکبـیر داردبالایِ چشمْ ابرو که نَه…شمشیر داردهر نقطه از هرخطبه اش تفسیر دارد
زیـباتر از زیبـاتر از زیـباست آریاو هم عـلیِّ عـالیِ اعلاست آری
کامَش که با گلبوسه یِ ارباب وا شدذکرِ لبِ کـرب و بلا شـکرِ خـدا شدآمـد به دنـیا عـزّتِ ایـرانِ ما شدعَرشِ خدا با دیدنِ گهواره …تا شد…
خَم شد که بُگْذارد دو دیده زیرِ پایشلـرزیده عـالَم با تکـانهای عَـبایَش
لبخنـدِ او شد باعـثِ لبخـندِ اربابنام
اول باید یه دفتر بسازید میتونید یه دسته کاغذ رو با روبان با کنف به هم وصل کنید یا یکی از دفترهای بی استفاده تون رو بردارید و توش عکسِ تمام جاهایی که رفتید رو بچسبونید در موردش توضیح بدید ،، از هرچی نخ و روبان و برچسب و تکه های کاغذ و چسبای رنگی هم دارید میتونید استفاده کنید .. از آرزوهاتون بنویسید.. لیستِ فیلما و کتابایی که میخواید بخونید ..میتونید هر صفحه ش رو به موضوعِ خاصی اختصاص بدید ..تقویم بکشید توش ..برنامه ریزی کنید .. نقاشی کنید ..شعر یا
مشکات
ورس ۱
میون غم هام من تکو تنهام
تنها شما هستین امید فردام
طلوع صبح هام...
تموم روزهام...
حروم دنیام ☆آقاجون☆ اگه ب غیر شما ب کس دیگه فک کنم
آقاجون من خیلی شرمندم / آخه من خیلی بدی کردم
آقاجون باید ببخشی اگه پروندم سیاهه شب ها / ب یادتم اما
الان/ میخونم هر بار...واسه ظهورته ک الان سرپام
این بود حرفام
ب یادت شبها / نشستم تنها
دس ب دعا
هر بار میخواستم از خدا ظهورتو آقا
آره
ظهورتو آقا
دارم فکر میکنم که چرا معنی "خود" بودن برای ما انقدر بد جا افتاده است!؟فکر کنید به تمامی انسان ها هر گونه نقدی با هر لحنی وارد کنیم و بگوییم "من اینم، عیب هر کس رو تو صورتش می گم"،فکر کنید با آدم های اطراف خود به بدترین و بد اخلاق ترین شکل ممکنه رفتار کنیم و انتظارمان این باشد: "من همینم و کسی مجبور نیست من رو تحمل کنه. هر کسی خوشش نمیاد بره خوب"، فکر کنید بدون اینکه کسی از ما نظری بپرسد، درباره رفتار و پوشش و طرز زندگی او شروع به نظردهی کنیم و خیلی ه
یه زمانی فکر میکردم وبلاگ دلستون رو تا آخر عمرم دارمش. اما الان به این نتیجه رسیدم که هر چیزی آغازی داشته باشه حتما پایانی هم خواهد داشت.
شاید اگر کل مطالب رو بخونید هم چیزی دستگیرتون نشه، اما دلستون روی زندگی من تاثیرهای بزرگی گذاشت. اما الان دیگه روح و رمقی نداره.
نه به خاطر نوشتن در کانال یا اینستاگرام و امثالهم، نه به خاطر وضعیت نه چندان جالب وبلاگ نویسی این روزها، نه به خاطر حال بد این روزهام و نه به هیچ کدوم از دلیلای مشابه اینا.
من از ا
قرار بود اینجا دیگه گله نکنم
اما انگار نمیشه
مثلا خیر سرمون اومدیم شمال...
از خونه در نمیایم بیرون دلم پوسید تو این چهاردیواری
صبح تا شب همه میرن مسجد من میمونم با 500متر خونه واقعا ترسناکه!
اومدم یه شب برم مسجد داستان شد
پدرشوهر هم از امروز تعطیل شده صبح تا شب جلوی تلوزیون خوابیده زده شبکه خبر داره اول و اخرشون و فحش میده!
دولت نامردان، دولت نامردان! سگ برینه تو کله این برینه تو کله اون
بدبخت سگ خسته شد! خدایا چی میشد روزه برای سیگاری ها هم واجب
دانشگاه نیست که، عملاً دارالمجانینه! این ترم بهم یه درس دادهن به اسم کارگاهِ نرمافزار، ولی خودِ کارگاهِ مشارٌالیه (که میشه سایت) رو در اختیارمون نذاشتهن! میدونین یعنی چی؟! یعنی باید کدنویسی درس بدم، بدون اینکه کامپیوتری وجود داشته باشه!!
یعنی تصور کنین، من، سر کلاس، پای تخته: [یک خط کد پای تخته مینویسم.] «خب بچهها، الان فرض کنین این خط رو تایپ کردم و اینتر زدم.» [سریع یه خط زیر خط قبلی مینویسم. با حالت غافلگیرانه:] «اِه! این جواب
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیکِ غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل ش
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیک غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل شد
سلام
تو الان نشستی داری برای خودِ ده سال پیشت نامه مینویسی، بنابراین اگه باور نمیکنی این نامه از طرف خودته که داره از دو روزِ آینده برات مینویسه، خیلی خنگی :|
این چالش خیلی چیز عجیبیه. چیزایی رو توش خواهی نوشت که همیشه میخواستی دربارهشون حرف بزنی ولی یه چیزی جلوتو میگرفته. نمیدونم چی میشه که یهو خیلیاشو تو اون پست مینویسی و بعدش هی خودخوری میکنی :)
از طرفی دلیلی نداره به اون بدبخت (خودِ ده سال قبلمون) اینقدر استرس وارد کنی. فقط ب
بسمالله...
سلام!
+
زائرِ رند حاجتش این است:
مرده آید، شهید برگردد...
-آقای احمد بابایی-
پ.ن:عکس را به وقتِ چهلمین روز از آخرین زیارت بچههای هیئت گرفتم در نمازخانهی فرزانگان یک. الحمدلله بابت این که خدا بهمان لطف میکند و اجازه میدهد که هر از گاهی از این مراسمها راه بیندازیم توی مدرسه. لا موثر فی الوجود الا خودِ تو خداوند. تاثیر بده به کارِ ما :)
این روزها خودم رو اینطوری سرگرم میکنم:
به عبارتی بخش عمده ای از روزهام به این صورت میگذره:
ورزش: من؟ ورزش؟! از برکات کروناست بخدا:دی
سریال وست ورلد: عالیه واقعا! فیلم و سریالهایی رو که مغز آدم رو به چالش میکشند به شدت دوست دارم!
موزیک: موسیقی بخش جدایی ناپذیر از روزهای منه(:
+شروع کننده چالش: حریر بانو
بعضی آدمها برای من همیشه عجیب میمونن...همونهایی که بعد از اومدنِ یک آدمِ دیگه توی زندگیشون،خودِ واقعیشون رو میذارن کنار و شروع به تولید داخلی میکنن و یک آدمِ جدید،با یک کیفیتِ دیگه و یک رنگ و بویِ دیگه از خودشون میسازن تا به دلِ اون یک آدمِ جدیدِ زندگیشون خوش و پُررنگ و لعاب بنظر برسن و متاسفانه شیطونیها،ذوق کردنهاشون و از همه مهمتر خودِ قشنگِ زندگیِ خودشون بودن رو میذارن توی گونی و پرت میکنن تهِ انبارِ ذهنشون و یک وقته
به برنامهی آذر ماهم نگاه میکنم ، به ۱۳۸ساعت اضافه کارم ، به روزهایی که خالی نیستن تا من به کارهای موردعلاقهم برسم .. دلم میخواد همین حالا کسی رو سفت بغل کنم و به حال زندگی به فنا رفتهام زار بزنم . غمگینم.. تمام روزهام دارن توی اون بخش کوچیک لعنتی با ادمهای لعنتی میگذرن و من چطور باید به آینده امیدوار باشم؟ کجاست یه روزنهی کوچک تو من ازش دنبال نور بگردم؟ با کدوم کلمهی دروغین باید روح نابود شده و تکهپاره شدمو وادار کنم که باز فردا صب
بچه که بودم هر چیزِ لازم و غیرِ لازم رو نگهمیداشتم...قوطیِ شیشهایِ عطرم که دیگه تموم شده بود و تهموندههایی از بوهایِ آرامشبخش،کفش مونده بود!قابِ طلاییِ موبایلی که دیگه موبایلش رو نداشتم و موبایلی جدید با یه قابِ جدیدتر جاش رو گرفته بود!گلدونِ سبزی که من رو یادِ بهترینِ کاکتوسِ گلدارِ اتاقم میانداخت و لبهش کمی شکسته بود!ساعت مچیِ سفیدم که عقربههای شبنما و فسفریش شبها توی اتاقم برق میزد ولی دیگه کار نمیکرد!پلیورِ صورتی
دارم به این فکر میکنم چقدر همه چی به خودم بستگی داره.انگشت اشاره باید سمت خودم بگیریم ،نباید برای حال خوب و بدم سراغ بازجویی از آدمهای دنیام باشم .این منم که انتخاب میکنم چطور روزا و زمانم طی بشه.این منم که انتخاب میکنم زمانم را چطور و با چه کسی صرف کنم.من میتونم هر روز کتب تخصصی رشته ام بخونم و اطلاعاتم را افزایش بدم و یه گام جلوتر برم از جایی که هستم.من میتونم کلی کتاب جدید بخونم و ذهن و نگاهم را باز کنم نسبت به مسائل فراتر از حیطه درس و رشته
عزیزم!
دوتا خبر بد دارم و یه خبر خوب.
خبر بد اول اینه که پایاننامه ام اصلا پیش نمیره و حسابی خستهام کرده لعنتی.
خبر بد دوم اینه که امروز رفتم قیمت دوربینها رو دیدم، باورت میشه دوربین 33 میلیونی هم داریم؟ حتی گرونتر از این هم هست! با این شرایط فعلا نمیتونم دوربین بخرم.
اما خبر خوب اینه که شوهرت انقدر به خودش و تواناییهاش ایمان داره که مطمئنه یه پایاننامه خیلی خفن میبنده و یه دوربین خیلی خفن هم میخره. بعد یه روز که با هم رفتیم سفر
امروز به خونهی پدری رفتم. خونهی گرم و قشنگی که کودکی ونوجوونیم توش گذشته. هر بار که میرم سعی میکنم هر گوشهشو حتی اگه کوچیک و بی اهمیت باشه به خاطر بسپارم با تموم جزییات و حتی نقصهاش. این فقط به خاطر سپردنِ یه تصویر خالی نیست، هر کنجی از این خونه یه تیکه از خودِ منه. به هر جاش که نگاه میکنم -علیرغم تغییرات زیادی که توی این سالها داشته- یه قاب از خودمو میبینم که شاید زمین تا آسمون با منِ الانم متفاوت باشه اما دوستش دارم و می
"مثلا بنویس: برگرد خونه منتظرم."
نشستیم هی برات شعر خوندیم، شعر نو، غزل، مثنوی، دو بیتیهای زیر لبی، حافظ، مولانا، حتی آقا شاملو! گفتیمت "دلبرا، صنما، جان جانا؟" دلبرونه خندیدی. گفتیم "اون قلب قشنگت خونه ماست، نشه یهوقت بیرونمون کنی بگی دیگه نمیخوامتااا! قلبت که هیچی، آخه خودتم خونهی مایی! هرجا که بریم تهش برمیگردیم و ختم میشیم به خودِ خودت." ایندفعه دلبرونه نگریستی. چیزی که یه عمرِ تموم منتظرش بودیم! زیر لبی گفتی:
"پس برگرد خونه منتظ
یجایی خوندم نوشته بود: دوست دارم توی یه بلند گو داد بزنم بگم : میشه از من هیچ انتظاری نداشته باشید؟! هیچ چیز از من بعید نیست، هیچ چیز.
آره خودِ تو! توام بامن فکر کن هیچ چیز و هیچ رفتاری از ما بعید نیست ، چنان بعضی وقت ها دل میشکونیم و نمک میخوریم و نمکدون میشکنیم که بعد روزها سال ها به اون روزی که اینکارو کردیم فکر میکنیم و به خودمون تشر میریم که چه آدمی بودی یا هستی... ! متاسفم برات من!
ولی اگه بدی یکی دیگرو ، عوض شدن رفتار یکی دیگرو ببینیم ، فلان
یکی از پدیده های عجیب غریب امروز سریال ریک و مورتیه. سریالی که تو اپیزود های ۲۰ دقیقه ایش یک ساعت و نیم محتوا داره و دیوانه وار ترین ایده ها رو دور هم جمع می کنه و به شما نشون میده و بعد از دیدن همه قسمتایی که اومده مختون سوت میکشه اگر بگم گوینده ریک و مورتی یک آدمه. جاستین رویلند و این آدم تو واقعیت هم کم کسری از دیوانگی توی سریال نداره.
در حالی یکی از تفریحات این روزهام شده ولگردی توی یوتیوب، به این ویدیو رسیدم. ویدیوی که جز سریال نیست ولی صدا گ
سوال :امبد Embed یعنی چه؟
روان مارکت می گوید:خودِ کلمهی امبد Embed به معنای جاسازی کردن و جا دادن است. اما در دنیای تکنولوژیو فن آوری، کلمه Embed استفاده های تخصصی متنوعی پیدا کرده و ممکن است در هر جا معانی معانی متفاوتی داشته باشد.
ادامه مطلب
پنجره را باز گذاشته ام، شمعدانی های آن گوشهِ حیاط دلبری می کنند، سرگرم بافتن موهایم بودم که خدا سرک کشید، دستانش را گرفتم، آوردم کنار خودم، سخت به آغوش گرفتمش،من میگفتم و خدا لبخند میزد، دلم میخواست برای همیشه نگهش دارم، برای خودِ خودم، من خدا را، زندگی را، خودم را و این لحظه را سخت دوست دارم.
میدانی زندگی طعمِ شکلات میدهد، امروز متوجه شدم که خدا هم شکلات دوست دارد :)
امروز مثل یه احمقِ به تمام معنا برگشتم به جفتشون گفتم معذرت می خوام
چه کار کنم؟ دلم تنگ بود..
یادم رفت چقدر موقعی که از خودِ واقعیم فرار می کردم که به اونها صدمه نزنم، ازم فاصله گرفتن و سکوت کردن
یادم رفت حتی یکی شون دستش و نذاشت روی شونه م بگه عیبی نداره.. بمون.. باش..
یادم رفت آدمها از خداشونه از شرِّ روانی ها خلاص بشن
حتی اگر اون روانی دلشون رو با مهربونی هاش برده باشه
شاید اگر تو بودی انقدر با هم دیوانگی می کردیم که هیچ احتیاجی به برگشتن سمتِ ا
میگوید
_ مریم جان حیف شما نیست چرا از کار انصراف دادی؟ واقعا باید از قلمت استفاده کنی؟و...
می مانم جوابش را چه بدهم مثلا زل بزنم توی چشم هایش و بهش بگویم شاید ولی من با مدیر نشریه ای که اصلا ازش خوشم نیاید نمیتوانم کار کنم. یا مثلا بهش بگویم من که با نوشتن مشکل ندارم، مشکلم خودِ خود شما هستین.
ولی حیف بلد نیستم انقدر رک و راحت حرفم را بزنم. در عوض عین یک قرص حرفم را قورت میدهم و یک لیوان آب هم برای راحت تر پایین تر رفتنش میخورم. و عوارضش را
همیشه ما آدم ها تصور میکنیم که توی زندگیمون در یک نمایشنامه ای معین، نقش خودمون رو بازی می کنیم. ولی بزرگترین فراموشیه ما اینه که یادمون میره صحنه تغییر میکنه. و بی دلیل خودمون رو وسط یک نقش جدید و یک اجرای جدید پیدا می کنیم.و همین مابین مُکرر زخمی میشیم تا یاد بگیریم و مکرر میفتیم تا بزرگ بشیم...چیزی که وسط همه این نقش ها نباید یادمون بره، اینه که، نباید تغییر کنی. خودت باشی. تا آدما، خودِ واقعیِ تو رو دوست داشته باشن... ✨
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر میکنه که نمیدونه اصن چیکار میشه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش میپرسه حالا باید چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ این فکر مثل خوره میشینه به جونش. با این فکر میخوابه و با این فکر بیدار میشه. همهش با خودش میگه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش میموند. یا همینجا تموم میشد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی میشه؟ وقتی ایدهای راجع به آ
دیدین آدم یه وقتایی یه جاهایی گیر میکنه که نمیدونه اصن چیکار میشه کرد؟ انگار نه راه پیش براش مونده و نه راه پس. «نه مقام ایستادن، نه گریزگاه دارم.»هی از خودش میپرسه حالا باید چیکار کنم؟ چیکار کنم؟ این فکر مثل خوره میشینه به جونش. با این فکر میخوابه و با این فکر بیدار میشه. همهش با خودش میگه کاش اصلا دنیا توی همین روزاش میموند. یا همینجا تموم میشد. که من مجبور نباشم به این فکر کنم که بعدش چی میشه؟ وقتی ایدهای راجع به آ
بسم رب الشهداء والصدیقین
یاحسین علیه السلام
نجف رفتی،کربلا رفتی، کاظمین رفتی ،سامرا رفتی
مشهد الرضا هم که آمدی...خوش آمدی
التماس دعا
میخواهم متفاوت صدایتان کنم میخواهم کربلایی قاسم خطابتان کنم که کربلایی شدن مقامی بالاتر از حاجی بودن است
که کربلایی بودن را برای عالم صرف کردید...
البته گفته اید نه حاجی بخوانیمت نه سردار نه هیچ گفته اید بگوییم سرباز
کربلایی قاسم شهیدم جز روضه عباس برای پیکر بی دستت چه بخوانیم تا قلبمان آرام شود؟
کربلایی در ر
آدم به بعضی چیزها عادت می کند. مثلِ من به نوشتن. اینطوری می شود که اگر ننویسم سرریز می شوم با کلماتی که خودم هم نمیدانم از کجای وجودم بیرون می آیند. شاید اگر بی هیچ ملاحظه ی خاصی اینجا و برای "شما" بنویسم راحت تر باشم. هم من و هم خیلی های دیگر.
زندگی از یک جایی به بعد سخت می شود. کلا زندگی را که ولش کنی سخت می شود. آدم وقتی خودش را شل بگیرد، وقتی نخواهد از هیچ خط و ربط و کلاس و استادی پیروی کند و وقتی بخواهد دین و آیینِ خودش را پی بگیرد، سخت می شود چون
بسم رب الشهداء والصدیقین
یاحسین علیه السلام
نجف رفتی،کربلا رفتی، کاظمین رفتی ،سامرا رفتی
مشهد الرضا هم که آمدی...خوش آمدی
التماس دعا
میخواهم متفاوت صدایتان کنم میخواهم کربلایی قاسم خطابتان کنم که کربلایی شدن مقامی بالاتر از حاجی بودن است
که کربلایی بودن را برای عالم صرف کردید...
البته گفته اید نه حاجی بخوانیمت نه سردار نه هیچ گفته اید بگوییم سرباز
کربلایی قاسم شهیدم جز روضه عباس برای پیکر بی دستت چه بخوانیم تا قلبمان آرام شود؟
کربلایی در ر
غیبت هم خیلی مهم شده.
خیلی مبتلا به هستم.
نه اینکه خودم غیبت کنم ولی خیلی در معرض فضای غیبتی قرار میگیرم و این وسط شاید خودمم چیزی بگم که نباید.
باید یه جوری جلوشو بگیرم.
الحمدلله کنجکاویهام کم شده. برام مهم نیست بین آدمها چه اتفاقاتی میفته.
پیگیر نیستم که کی چی گفت و چه کرد و چه شنید.
باید رو خودم کار کنم برای روشهای فرار از فضای غیبت.
این خیلی مهمه.
شاید مهمتر از خودِ غیبت نکردن حتی!
+ سه تا خوندم. الحمدلله.
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانیخوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانیغدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داریزخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانیمایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونیوقتِ آرامش خودهم سبب طوفانیمثل چنگیزی و ویرانی عالم کارتاوج رسوائی و بدنام و بلای جانیبسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکیگریه ی عاقل و خندیدن نادانانیبارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصدجاده ای صعبی و مثل شب گورستانیآتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائملرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
خاطره ساختن از رویاها یک وضعیت خطرناک است. گاهی متوجهاش نیستم. ولی وقتی میفهمم خودم را سرزنش نمیکنم. قلبم هنوز از زندگی در خیال درد میگیرد اما رنج برخورد نسنجیده با خودم هم آزردهام میکند. امروز صبح از پلههای باغچه پشت دانشکده انسانی بالا میرفتم و در عین حال در ماشین با او درباره رضایتم از میزان خستگی روزهام حرف میزدم. که چقدر خوشحالم که میتوانم از جایم بلند شوم و کار کنم و درست بخوانم و حتی آن موقع که افسرده بودم هم خوشحال ب
میترسم… خیلی هم میترسم…
از این غبارآلودِ رو به روم میترسم…
از نرسیدن و داغِ پشتِ داغ میترسم…
از حسرت میترسم…
از گذشته و حال و آینده میترسم…
از آخرین باری که از ته دل خندیدم و ماضی خیلی بعید بوده میترسم…
از این جنون و گرداب هایل میترسم…
از این حیرونی و ویرونی و خودِ ترس میترسم…
از این بغض بی سرانجام و دو پای ناتوان میترسم…
از سنگینی نگاه و پچ پچ عوام میترسم…
از این ابرهای تیره و تار… از سیل میترسم…
از تکرار پشت تکرار… تکرار… تکرار… و
امروز ذهنم درگیر "دوستی" بود. دوستی هایی که به شکل های مختلفی بین ما آدمها در جریانه و اتفاقاتی که برای این دوستی ها میفته: رشد میکنن، تکثیر میشن، رها میشن، میمیرن. دوست داشتم بیام و از دوستی هامون بنویسم که نوشته یانوشکا رو در مورد رابطه جدیدش خوندم و افکارم جهت تازه ای گرفت.
من اینجا نشسته م و به رابطه ام در هفت سال گذشته فکر میکنم، رابطه ای که بخوام صادقانه بگم نتونسته بودم تصاحبش کنم. اتفاقاتی که توی اون رابطه افتاد باعث شد من با تمام تلاشه
زلزله ، مست غروری تو و بی درمانی
خوره ی روح و روانی ،گُسل تهرانی
غدّه ای دائمی هستی وَ حکایت داری
زخمِ بدخیم و تکاننده ی جرّاحانی
مایه ی رنجش و رنجاندن پیرامونی
وقتِ آرامش خودهم سبب طوفانی
مثل چنگیزی و ویرانی عالم کارت
اوج رسوائی و بدنام و بلای جانی
بسته ای دست نرون هم نفس ضحّاکی
گریه ی عاقل و خندیدن نادانانی
بارِ کج هستی و هرگز نرسی تا مقصد
جاده ای صعبی و مثل شب گورستانی
آتشی در خودِ خویشت که بسوزی دائم
لرزشت کرده هویدا که چه بی بنیانی.
#احمد_
با ن خردمند را به سمت کافه پیاده میرفتیم و از نوشتن حرف میزدیم. از این میگفتیم که غم چه دست آدم را به نوشتن گرم میکند. که آدم به مرحلهای میرسد که باید بین گریستن مدام و نوشتن انتخاب کند و ما اولی را انتخاب میکنیم. توی همین حرفها بودیم که ن یکمرتبه پرسید: دلت تنگ نشده؟ من دلم هنوز پیش نوشتن بود. جواب دادم که زیاد. که دلم دیگر آن همه غم را نمیخواهد اما آن میل شدید به روی کاغذ آوردن احوالم را زیاد میخواهد. ن گفت: منظورم آدم سابق بود،
چقدررر من مظلومم اخهههه
اینقدر حس خوبی ب خودم دارم که نگو (خودشیفته شدم:))) )
گوگولییی تو چقدر بزرگی ! چقد با وجود سختیا خودتو بالا کشیدی (ینی تحمل کردم و شکستو تبدیل ب شادی کردم!)
من بهت افتخار میکنم:)
چقدر سختی کشیدی ولی همش تموم، همش خاطره شده!!! چه قد دوس دارم لحظاتیو برم گذشته رو سفر کنمو و خودمو بغل کنم بگم کمتر سخت بگیر بچه:))
کنکورو خاطرات تلخ و شیرین ! درسته از کنکور متنفرم اما دلم برای خودِ کنکوریم تنگ میشه ب هر حال:/
دلمم برای کامنتای تک
شهریور سال قبل بود و من کارورز بهداشت...نرم نرمک شروع کرده بودم به خوندن و یادمه در حال خوندن اطفال بودم...با دوستم قرار گذاشته بودیم دوتایی بریم شمال و من چقدر برای این مسافرت ذوق داشتم.دم آخر اتفاقاتی رُخ داد و مقصد ما علی رغم میل من به مشهد تغییر جهت داد...خیلی توی ذوقم خورد...با خودم میگفتم من چندبار رفتم مشهد ولی کلی از جاهای قشنگ استاهای شمالی رو ندیدم که دلم میخواد ببینم...
خلاصه ما با لب و لوچه ی کج راهی مشهد شدیم...موقع زیارت به دلم اُفتاد ک
با این که فراموش کردم اخلاق و کاراشو
اما بر خلاف همه که صحبتها یا کاراتو بعد یه مدت می زنن تو صورتت، شنوا خوب و بی قضاوتی بود.
امروز وسط این همه خشم و حیرانی و جر و بحث با مادر یکهو یه روشنی تو دلم روشن شد که اگر او خوب بود هیچ وقت جر و بحثی نبود و می تونست ساعتها بشینه باهات حرف بزنه و فراموش کنه چی شنیدی .
یکی از عصبانیت های این روزهام نداشتن او هست.
هست اما نیست و من آواره و بی دوست و بی پدر مانده ام .
(اینها همه موقت است، پاک میکنم.. عجالتا مینویسم بلکه راحتتر بگذرد زمان)
هنوز کامل از خواب بیدار نشده بودم... که پیام اومد از...
دوباره صداها تو سرم چرخید...
میدونی سنگ که نیستیم، بی تفاوت بگذریم... درد داره این روزا... شاید این تصمیم با اینکه شبیه یک مهلکه واقعیه، بهترین تصمیم بود... جلز و ولز کنیم هی که چی بشه؟
کاش واقعا به قول اون دوستمون درست شه همه چی...
کاش ما دووم بیاریم تا اون روز...
هعی... امان از این چرخش بی رحمانه روزگار...
امان ازخود
سطحِ توقعتان را نسبت به آدمهاى اطرافتان،بچسبانید کفِ زمین!کنار بیایید با خودتان،که آدمها همین اند؛قرار نیست همیشه مطابقِ میلِ تو رفتار کنندیک روز با تو میخندند وفردایش به زمین خوردنِ تو!بگردید و آنهایى را که کنارشانخودِ واقعىِ تان هستید پیدا کنید!آنهایى که مجبور نیستید کنارشان نقش بازى کنید که مبادا فردا روزى برایتان حرف دربیاورند...لبخند بزنیدبه تمامِ آنهایى که زندگیشان را گذاشته اند براى آزار دادنتانباور کنید هیچ چیز به اندازه ى لب
بعدِ چند روزی که حس میکردم تمام غصهی دنیا مال منه، امروز پاشدم اتاقو نظافت کردم، دوش گرفتم، مقدار چشمگیری چرت و پرتِ قابل تناول ریختم دورم و نشستم که فصل آخر پیکی بلایندرز رو ببینم. لاکمم اینجاست. میخوام دوباره زرشکی بزنم. درباره پیکی بلایندرزم نظری ندارم. منو چه به شاهکارـای انگلیسی. به قول خودِ تامی کلمههایی که بخوان احساسمو بیان کنن وجود ندارن. خلاصه که اگه تا الان سریالو ندیدین و میخواین که یک در دنیا و صد در آخرت نصیبتون شه اقدام
درباره این سایت